تابلو

علي فروزش
ali_forouzesh@yahoo.com

به نقل از داناي كل كه شاهد ماجراست:
تو يك دخمه مانده بود.مدتها.وضعيت آدم غريبي را داشت.فراموش شده.با لباسهاي مندرسش و هميشه بوي بدي مي داد.اما آن خنده جاوداني هرگز از لبانش محو نمي شد.
* * *
شايد اين طور باشد.اما من هميشه احساس خوشي دارم.اين خوش بيني من مادرزادي است.مادرم خيلي مذهبي بود.مثلا اگر ليواني را مي شكستم,زير لب دعا مي كرد و بعد فوت مي كرد.يا اگر موتوري بهم مي زد و پايم مي شكست يك تكه كاغذ كه رويش دعا نوشته شده بود با نخ به دور گردنم مي بست و مي گفت:بايد اتفاق مي افتاد.
البته خوش بيني من مثل مادرم نيست.كاملا علت دارد.نه از آن علتهايي كه آدم در خيال ببافد.من اصلا آدم خيالاتي نيستم.نهايتا هنگام خواب رويا مي بينم.آخرين باري كه خيالاتي شدم زماني بود كه پدرم به واسطه رونق در كسب و كارش پولدار شد.يك بار دستم را گرفت و برد بيرون.رفتيم مغازه دوچرخه فروشي.اينجا من خيالاتي شدم كه مي خواهد برايم دوچرخه بخرد.اما آمده بود بابت قضيه اي با صاحب مغازه تصفيه حساب كند.اين آخرين باري بود كه خيالاتي شدم.از آن زمان به بعد من كاملا آدم واقع بيني بوده ام.اصلا واقع بيني تو خون من بوده است.اين يكي هم از پدرم به ارث رسيده است.او لا مذهب بود,اما به خاطر علاقه به مادرم جلويش از مذهب بد نمي گفت.خودش را بي تفاوت نشان مي داد.وقتي مادرم دور گردنم دعا مي بست براي اينكه اين صحنه به قول خودش غير قابل تحمل را نبيند مي رفت حياط و روي صندلي راحتي مي نشست و سيگار دود مي كرد.از تكانهاي صندلي و نحوه پك زدنش به سيگار مي فهميدم كه حرص مي خورد.حالا كه فكر مي كنم مي بينم واقعي بودن خيلي بهتر است چون الان هم با يك مساله واقعي روبرو هستم به خاطر همين است كه خوش بينم.خلاصه واقع بيني و خوش بيني دو تا از صفتهاي انكار ناپذير منند.
زماني كه از سر ناچاري به اين دخمه آمدم اين دو صفت هم با من بودند.خوش بيني باعث شد كه ساعات درازي مثل يك كرم گوشه اي دراز بكشم و بخندم و البته واقع بيني براي تهيه يك زير انداز در اين ساعات طولاني به كارم آمد.لباسهايم را دوست دارم گرچه به ظاهر كهنه اند.اينها را از دور انداختنيهاي يك خانواده پولدار به دست آوردم.به نظر من مهم اين است كه آدم از لباسش راضي باشد.در ضمن بايد با آن راحت باشد.لباس نبايد به تنش زار بزند.خيلي از اينها را كه لباس نو مي خرند ديده ام كه بعد از مدتي با آن لباسها مثل آدمي مي مانند كه گوني پوشيده باشد.يا گل و گشاد يا تنگ و چسبان.خلاصه اينكه لباس خيلي مهم است.البته به ديگران حق مي دهم.زيرا گاهي اوقات من هم از تنوع بدم نمي آيد.حتي از بوهاي خوش.به راستي عقيده ندارم كه از خودم بوي بدي ساطع مي كنم.اين بو خيلي هم برايم جالب است.گاهي اوقات شبها در حوضچه پارك تني به آب مي زنم.آخر از اين كه تنم چرب و لزج شود خوشم نمي آيد.در اين حالت هنگام خواب به خارش شديد مي افتم و تحمل اين وضع برايم امكان پذير نيست.
* * *
داناي كل:آدم خوش باور و ساده لوحي است.كارش اين است كه صبح تا شب در آن دخمه بنشيند و خيال ببافد.شازده خانم با آن همه ناز و ادا كجا و اين مردك آسمان جل بد بو كجا.زكي به اين خيالات.
* * *
من آدم واقع بيني هستم.اطمينان دارم كه شازده خانم از من خوشش آمده.گاهي از اينحا رد مي شود و نگاهي به سوراخ مي اندازد و البته به من هم.خوب,طبيعي است كه حسابي كيف كنم.
بالاخره يك دختر خانم پولدار هم نياز به تنوع دارد.تا كي با جوانهاي اتو كشيده؟همين روزها مي آيد و مي خواهد كه با من بخوابد.فكر كنم يك هفته ديگر يا شايد هم سه روز ديگر.
البته از بوي بد نفرت دارد.حتما.بايد يك بار هم كه شده به حمام بروم و حسابي عرق كنم.گوشه و كنار دخمه را بايد تميز كنم.يك پتو گير بياورم و آن گوشه بيندازم تا براي هر دومان جا باشد.اين زيرانداز كه دارم خيلي مناسب نيست.بايد نرمتر باشد.البته نور هم لازم است.دخمه كه سيم برق ندارد اما شايد چهار تا شمع بزرگ كافي باشد.تازه خيلي هم جالب است.شازده خانم مي آيد و حسابي از اين حسن سليقه لذت مي برد.
دخمه ام دو تا پله دارد.شازده خانم وقتي مي خواهد وارد شود بايد كمي سرش را خم كند.شايد بهتر باشد چند شاخه گل روي پله ها بريزم.از اين كار حتما خوشش مي آيد.بعد از آن هم تا بستر فاصله اي نيست.دستهايش را مي گيرم و مثل يك شاهزاده همراهي اش مي كنم.اما در همان ابتدا كه نبايد اين كار را كرد.ببينم چند تا شعر يادم مانده.چند تا تعارف ساده و البته آداب معاشرت.بايد دستهايش را با لطافت تمام بگيرم.دستهايم بايد كاملا تميز و سفيد باشند و بوي خوبي بدهند.يك انگشتر ساده با رنگ روشن تند هم بد نيست.تو زباله ها كه از اين چيزها گير نمي آيد.كمي ذوق و حوصله كه به خرج برهم شايد پيدا كنم.
خلاصه برايش شعر مي گويم.روي كاغذ مي نويسم و بهش مي دهم.
* * *
من آدم خوش باوري هستم اما نه خيالاتي.به من الهام نمي شود.مي دانم كه خواهد آمد.بي دليل نيست كه يك روز مي آيد و نيم ساعت حول و حوش دخمه پرسه مي زند و من و دخمه را با هم ورانداز مي كند.
من البته در اين حالت قيافه حق به جانبي به خودم مي گيرم و با نخ درازي كه از آستينم جدا شده ور مي روم.طوري نشسته ام كه از بيرون بتواند راحت مرا ببيند.ناگفته نماند كه دخمه ام در ندارد.خلاصه از گرما و سرماي تابستان و زمستان حسابي پذيرايي مي كنم.او وارد نمي شود.از ايشان بعيد نيست كه جانب احتياط را از دست ندهند.به هر حال طبع لطيفي دارد.من هم بابت اين چيزها حواسم جمع است.ديروز هم آمد.روسري سفيدي به سر داشت.خيلي توجهم را جلب كرد.روسري اش را مي گويم.كاش وقتي مي آيد همين را به سر داشته باشد.
بايد پتوي نرمي تهيه كنم با كمي ادوكلن.در دخمه ام آينه اي ندارم.آن را هم بايد تهيه كنم.ريشهايم بلند شده.هنوز ترديد دارم كه كوتاهشان كنم يا نه.شايد شازده خانم من را همينطوري بخواهد(البته تميز و خوش بو)مگر دنبال تنوع نيست.
خوب,حالا تصميمم را گرفتم.ريشهايم را كوتاه و منظم مي كنم اما آن را نمي تراشم.از طرفي اگر بخواهم ريشهام را از ته بتراشم ممكن است قيافه ام جالب نشود.مدتهاست كه قيافه ام را در آينه نديده ام.اما فكر مي كنم جذاب باشم.تا آنجا كه به يادم مانده چشمهاي درشت خيره اي دارم.مثل يك گراز وحشي.دماغم را با دست كشيدن مي شود فهميد كه ابعادش چقدر است.خيلي بزرگ نيست.اما از آنجا كه خيلي باهاش ور مي روم كمي منحرف شده.در كل فكر نمي كنم ظاهر بدي داشته باشم.وگرنه شازده خانم نمي آمد و نيم ساعت به من خيره نمي شد.ريشهايم را كه دست مي كشم خيلي زبر شده اند.با خودم فكر مي كنم وقتي به آنها(البته كوتاه شده شان)دست بكشد چه حالي خواهد شد.يعني خوشش مي آيد؟به هر حال من تصميمم را گرفته ام.فقط كوتاهشان مي كنم.
* * *
از دور كه دخمه ام را مي بينم قيافه جالبي دارد.مربع شكل,آجري,بدون رنگ.از ديد ديگران يك خرابه كه البته قسمتي از سقفش فرو ريخته.باران كه مي آيد مجبور مي شوم زير آن قسمت كه سالم است - و در نتيجه در يك گوشه تنگ - كز كنم.اما به هر حال جالب است و من بهش عادت كرده ام.اين عادت هم عجب چيز عجيب و غريبي است.مدتي مريض شده بودم و توانايي بيرون رفتن را نداشتم بنابراين همان گوشه دخمه كثافت مي كردم.به همان كثافتها عادت كرده بودم(ناگفته نماند كه براي تخليه از فضاي آزاد,كنار درخت ها,لاي سبزه ها يا خرابه استفاده مي كنم)خلاصه حالم كه خوب شد دخمه را تميز كردم.پر از حشره و كثافت شده بود.
فكر كنم شازده خانم از من و دخمه با هم خوشش آمده است.يعني اگر من باشم و دخمه نباشد او خيلي لذت نخواهد برد.براي همين است كه مي گويم به دخمه خواهد آمد و مثلا مرا به خانه اش نخواهد برد.البته در آينده كه به هم عادت كنيم شايد اين كار را بكند.دليل ديگرم اين است كه آن يك بار اول كه آمد دخمه را خوب برانداز كرد.بعد متوجه سوراخ شد(البته به اندازه يك در كوچك)و مرا ديد.من هم كه خوب,خيلي محجوبانه نشسته بودم و با نخ آستينم ور مي رفتم.
با اين حال يك گردگيري براي دخمه لازم است.مادرم در اين مواقع - به خصوص نزديك عيد كه مي شد - مي گفت:وقت آب و جاروست.در طول سال چندين بار كل خانه را آب و جارو مي كرد.خيلي وسواس داشت.من هم بايد آب و جارو كنم.
بايد يك قلم و كاغذ پيدا كنم و فهرست تمام چيزهايي را كه نياز دارم بنويسم.خرده سوادي دارم.ناگفته نماند كه ذوق شعري هم دارم.از كودكي به شعر خيلي علاقه داشتم.با آنكه نمي فهميدم اما شعرهاي سعدي و حافظ را تند تند مي خواندم.از وزن و آهنگش خوشم مي آمد.الان يادم آمد.چند وقت پيش چند تا شعر آبكي گفتم.يك دفتر صد برگ خريدم و آنها را با خط خوش نوشتم.تصميم داشتم همه برگها را پر كنم.اما اين آرزو هيچگاه عملي نشد.يك بار صبح از خواب برخاستم و متوجه شدم كه چشمه شعرم خشكيده.زياد ناراحت نشدم.خيلي زود فراموش كردم.هرگز اهل اين نبوده ام كه براي از دست دادن چيزي يا نداشتن چيزي غصه بخورم.اگر اين كار را مي كردم - مثلا يك بار كه از يك اسباب بازي خوشم آمد و پدرم برايم نخريد - دهانم خشك مي شد.
حال بايد حواسم را جمع كنم.شازده خانم امروزي است,نمي توانم شعر حافظ برايش بنويسم.گر چه چيزي هم به يادم نمانده.بايد شعرم جمع و جور باشد.خيلي ساده باشد.همراه كمي نمك.بايد فكر كنم.اما كاغذ و قلم ندارم.بايد گير بياورم.سالهاست كه از حافظه ام استفاده نكرده ام بنابراين طبيعي است كه كند شده باشد.
به هر كاغذ و قلم ندارم.بهتر است به همين حافظه ام تكيه كنم.
يك لحظه بيرون را نگاه مي كنم.از آن سوراخ كه اسمش در است.يك ساعتي گذشته.بيرون تاريك است.حاصل كارم چند بيت.در دلم بلند مي خوانم تا طنينش را بشنوم:
شازده خانم جست زد و از خواب پريد
رو بوم شب يه چشم جادويي كشيد
يه چشم جادويي كه اول از همه
منو تو اين خرابه ديد
بد نشد.اما بايد كاغذ و قلم پيدا كنم و گرنه از يادم مي رود.فكر بهتري به خاطرم رسيد.با ميخ شعرم را روي ديوار حك مي كنم.
* * *
در شهر پرسه مي زنم.به يك سلماني مي رسم.شلوغ است.همه نگاهشان متوجه من مي شود.از همان اول جبيهاي سوراخم را نشان مي دهم كه يعني پول ندارم.البته دروغ مي گويم.كمي دارم اما براي احتياجات ديگر.تهيه قيچي برايم دشوار بود.فكر كردم بيام اينجا.شايد دلشان به حالم بسوزد.آن هم وقتي كه مرا با اين سر و وضع ببينند.
اولش شاگرد مغازه آمد كه يقه ام را بگيرد و بيندازدم بيرون.اما اوستادلش به حالم سوخت و خواست ثوابي بكند.خلاصه ريشم را كوتاه كرد.دستي هم به موهايم كشيد.آدم خوبي است.قلب حساسي دارد.از ديدن آدمهايي مثل من دلش به درد مي آيد.كارش كه تمام شد خودم را در آينه نگاه كردم.بد نشده بود.خودم را يه جورهايي تشخيص دادم:چشمهاي درشت مثل يك گراز وحشي.
من آدم واقع بيني هستم .ديروز هم شازده خانم آمد.اين بار كمتر ماند اما خيلي خوب نگاه كرد.همه جا را.دخمه را و من را كه خوب موهام را كوتاه كرده بودم.فكر كنم حواسش به موهام نبود.به من زل نمي زند.كمي خجالتي است.به همين دليل است كه مرا انتخاب كرده.آدمها بايد با هم جفت و جور باشند.هم از لحاظ روحي و هم از لحاظ فيزيكي.البته من معتقدم كه اين دومي مهمتر است.
چند باري كه آمده هيچ حرفي نزده.با نگاه همه چيز را ارزيابي مي كند.من هم مشكلي ندارم.بگذار هر طور كه دلش مي خواهد پيش برود.وقتي كه آمد شعرم را نشانش مي دهم و بعد . . .
* * *
داناي كل: كار شازده خانم براي من عجيب است.چرا اين آدم را انتخاب كرده.حتما به قول آن مردك براي تنوع.شايد مي خواهد آخرش يك اثر هنري دست و پا كند.
* * *
بعد از آن كه شازده خانم آمد و رفت من دست به كار شدم.يك ادوكلن دزريدم.اول ازش منصرف شده بودم اما با فكر اينكه كار از محكم كاري عيب نمي كند تصميمم عوض شد.پتورا هم گير آوردم.با يك برنامه حساب شده يك هفته براي يافتنش وقت گذاشتم.البته نمي دانم به اينكه پيدا كرده ام پتو مي گويند يا چيز ديگر.كار مشكلي بود اما من انجامش دادم.
حالا شب است.خانه را گردگيري كرده و خسته و كوفته گوشه اي نشسته ام.فردا روز موعود است.آه شازده خانم,تو مثل يك شارده خانم خواهي آمد و در آغوش من آرام خواهي گرفت.با آن گامهاي زيبايت كه هر كدامشان را به دقت سبك و سنگين مي كني.
* * *
داناي كل: باور نمي كنم.هنوز باور نمي كنم.با آنكه به چشمهاي خودم ديده ام.اما به چشمهاي خودم هم اطمينان ندارم.ديگر به هيچ چيز باور ندارم.آخر چطور ممكن است.شازده خانم آمد.با وسايل نقاشي و صاف وارد دخمه شد.كاش بروم و مانعش شوم,زيرا ذهنم به هم ريخته است.اما چاره اي نيست.من هم به اندازه كافي كنجكاوم.بگذار قصه ادامه پيدا كند.
* * *
شازده خانم آمد.من از جا برخاستم.رفتم به طرفش.دستم را دراز كردم كه دستش را بگيرم.خوشش آمد.همانطور كه گفته بودم چند شاخه گل - البته كمي پلاسيده - روي پله ها ريخته بودم.ديد و تعجب كرد.خنديد.با من تا وسط دخمه آمد.نمي دانم چه شد كه دستهايش را بيرون كشيد و رفت و دورتر ايستاد.
من البته جا نخوردم.با همان قيافه محجوب و متواضع گوشه اي نشستم.حرفي نزدم.نياز نبود.آخر من لال هستم.اگر لال هم نبودم باز هم نيازي نبود.چون او مي دانست من هم مي دانستم.خيلي زود بايد مي رفتيم سر آن كار.با خودش يك بوم نقاشي آورده بود و وسايل نقاشي.من بي صدا نشستم و خيلي زود تبديل شدم به يك مدل.تا آن روز نمي دانستم كه نقاشي مي كند.
من بهش ايمان آورده ام.شايد بدش نيايد بعد از آن كار يك نقاشي هم از من و دخمه بكشد تا به ياد يك خاطره حسابي لذت بخش به ديوار اتاقش بياويزد.اگر خواست اين كار را بكند من هم چند تا پيشنهاد مي دهم.شم نقاشي خوبي دارم.اين استعداد مربوط به دوران كودكي ام است.گاهي اوقات كه حوصله ام سر مي رود با ميخ روي ديوار دخمه خط مي كشم.خط هاي راست و بدون نقص كه البته گواهي بر استعدادم در نقاشي مي باشد.
اگر خواست نقاشي بكشد توصيه مي كنم كه از رنگهاي روشن و شاد استفاده كند.با اين كه درون دخمه زياد روشن نيست - البته چند تا شمع روشن كرده ام - اما حال و هواي خودمان و كارمان را اين رنگ ها بهتر نشان مي دهند.اگر خودش را مثل يك فرشته با لباس سفيد نقاشي كند بهتر است و من را كه خيلي متواضع و محجوب گوشه اي ايستاده يا نشسته ام.
دو ساعتي مي گذرد.كارش تمام مي شود.بر مي خيزد كه برود و من طبيعي است كه تعجب كنم.بر مي خيزم.زيرانداز را بهش نشان مي دهم.نمي فهمد.چهار تا اسكناس روي زيرانداز مي اندازد و مي رود...
من البته خوش بين هستم.دفعه بعد كه آمد شعر را بهش نشان مي دهم.زيرانداز تا آن موقع بايد تميز بماند.بنابراين جمعش مي كنم.اين پولها را داده كه براي دفعه بعد چيزهايي بخرم.
آدم داقع بيني هستم وگرنه دو ساعت نمي آمد از من نقاشي كند.


پايان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30753< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي